در برابر اتهامات از خودم دفاع نخواهم کرد، گمانم هیچکس نخواهد کرد زمانیکه قاضی پرونده را دوست داشته باشدبتوانی به آن چهره الهی خیره شوی و توجه کامل ات را معطوف آن صورت(یا صدایی) کنی که می پرستی اش، مگر دیوانه باشی که چنین فرصتی را برای دفاع از کارهای احمقانه ات هدر بدهی
امروز از روزهای دیگرم سخت تر می گذرد
از همه دعواهای یک طرفه ات و دوستت داشتن های دو طرفه مان
امروز را تمام صرف تو کرده ام، با اینکه هرروزم وقف توست. امروز به طرز ویژه ای دوستت داشته ام
بیدار شده ام و منتظرت بوده ام
در خوابم آمده ای و در خوابم شیرین و مهربان بوده ای
خندیده ایم و دیگران را عاصی کرده ایم
در موقعیت های نامناسب شیطنت کرده ایم و پدرم را مجبور کردیم چیزی شبیه get a room» را فریاد بزند
امروز را خودخواه نبوده ام
تماما اختصاص به تو دارد امروز من
سریالی که تو مرا وادار به دیدنش کردی نگاه کرده ام
پوست کنار ناخن هایم را از شر دندان هایم محافظت کرده ام
و برای اینکه دیگر عذاب نکشی مثل مادربزرگ ها برایت دعا کرده ام
این را بگذار دم گوشت بگویم که حتی یک ختم قرآن هم نذر کرده ام. میدانم که او اکنون کجاست و میدانم که بعد از 6 ماه وقتی بازهم دلت کسی را بخواهد یعنی هیچکس دیگر را نخواهد خواست
(من دیگر اعتقاد باقی مانده ای ندارم اما او دارد. و میدانم اگر حسینشان چیزی را بخواهد انجام خواهد داد.)
من سالهاست با ژوزه ی کوچک سرکشم حرف میزنم و حال میدانم که کیست از ذهن او بیرون نرونده باشد
میدانم که از ذهن بیرون نرونده ی من تویی
و این را از آن جهت دانسته ام که تو خود میدانی. و دلم بیش از اندازه ای که بتوانی تصور کنی تورا می خواهد. ولی از تو میخواهم که دیگر با کنار بودن من عذابت ندهی. دردناک است ولی قلب تو فشرده نمی شود از اینکه دلت تنگ کسی باشد که می داند برایش جان می دهی و سرش را روی شانه های تو می گذارد وقتی دلش برای دیگری تنگ شده باشد
نمیدانم چگونه می توانستم تورا قانع کنم که بدانی. اما هیچگاه نخواسته ام باور کنی، که هرچه بود دلیل مبرهن بود.
دیگر تفکر استدلالی ریاضیاتی به درد نمی خورد، دیگر به اثبات بدیهیات و واضحات وقعی نمی نهم. تنها می توانستی ببینی تا آخرین نفسی که در من زندگی می کند لحظه ای غیر از تورا نخواهم دید و نخواهم دانست و من. من برای تو دردسر بوده ام.
نمیتوانم بگویم چیزی از من باقی مانده است. چه عشقی در دلی که تو تمام آن را با خود برده ای، و چه اشتیاقی در روحی که تورا دنبال می کند باقی خواهد ماند؟
بیرون نرونده ترینم
کلمات بی معنا مرا شرم زده می سازند. تمام حرف ها، تمام اتم ها و پالس ها و چیزهایی که بینمان است مانند یک چرخ و فلک افقی از ذهنم سواری می گیرند و من نمیدانم اصلا بی تو بودن چگونه است. نمیدانی چگونه امشب را به انتظار تو خواهم نشست
نمیدانی که ناامیدی برای من فقط در نبود تو معنی خواهد شد.
نمیدانی که نمی دانم چه باید کنم
لبخند بود و لبخند بود و لبخند بود
و سپس طوفانی که هربار مرا درهم می شکست
تصور کن ارگ چوبی کوچکی را که گرفتار طوفانی عظیم می شود
و تصور کن مخروبه ای را که ساکنانش در کنار آن چادر زده باشند
و طوفان هربار به همان عظمت و بیشتر هر چند روز به صورت متوالی باز چادر را درهم می درد و خرابه هارا تبدیل به گرد و خاک می کند
و تصور کن طوفان را که در گوش ارگ درهم شکسته زمزمه می کند: اگر ترمیم نشوی دیگر حتی نسیمم را حس نخواهی کرد»
ارگ در خود فرو می رود و فکر می کند.
می دانی چه می گوید؟
خواهش میکنم بمان. هیچ نیست که برای تو انجام ندهم»
در دوردست ها مانند فیلمی که برعکس پخش شده باشد، ارگی آرام آرام خودش را تعمیر میکند.
درباره این سایت