محل تبلیغات شما

نیاز



پیامدهای تماشای فیلم مادر از آرونوفسکی - یعنی کارگردانی که به طریقی وحشتناک با فیلم هاش ارتباط برقرار میکنم- اونم شب امتحان استاتیک-یعنی درسی که توی رشته عمران مهم ترین درسه - اینه که امتحان رو خوب نمیدی و عصرش که میخوابی، خواب یک ملکه رو میبینی که تازه فرزندشو به دنیا آورده، و مادربزرگش-که به شدت شبیه به اولنا تایرل هست- ازش میخواد خودش و نوزادشو توی استخر عمیق شیشه ای قصر غرق کنه تا پادشاه در حین نجات دادن اونها غرق بشه و هرسه تا بمیرن
و حتی موسیقی متن هم برای خوابت پخش میشه و تا شب درگیر خوابت میمونی طوری که دیگه نمیتونی  درس  مزخرف محیط زیست رو بخونی و بدین ترتیب یک امتحان دیگه روهم خوب نمیدی  

آدم اگه به اندازه کافی بتونه اهمیت نده میتونه از هر کسشری چیز جدید یاد بگیره

نمیگم برام مهم نیست ولی مکانیزم دفاعی جدیدمو دوس دارم 

جنگ جنگ تا پیروزی

درد درد تا به گوه خوردن افتادن»

الان یاد گرفتم اگه تمام اهمیت های دنیا رو به یک نفر بدی دیگه اهمیتی برات نمیمونه که به خودت 

یا دیگران بدی

تازه گاهی همون اهمیتی که دستشونه هم ازشون میگیری تا بدی به همون یه نفر

ولی میدونی آخرش چی میشه؟

هرچی اهمیت داشتی رفته و تو موندی و اهمیتی که نداری که بدی و کلی آدم که اهمیتاشونو بهت 

میدن ولی نه میتونی قبول کنی چون میدونی از دستش میدن و نمیتونی بهشون برگردونی، نه 

میتونی پس بدی بهشون چون میفهمن اهمیتشون هدر رفته .

(اهمیتی که آدم تصمیم بگیره خرج کنه دیگه به کیسه برنمیگرده ایوان نیکولاییچ!)

و تو موندی و اون یه آدمی که نیست، توی کیس من هست هنوز احتمال داره خیلی طولانی ترم 

بمونه ولی میدونم اهمیتامو از اول میریخته تو جا اهمیتی قبلیش که اونم یکی دیگه خالی کرده بوده 

و کاشف به عمل اومد ریخته دور

میگه دادم دست خدا ولی ما میدونیم نداده، دست خدا بود پس میداد.

الان گوش کردن آهنگ weekend که میگفت گمونم من فقط یه ایستگاه بودم برات خیلی معنی دار و 

تراژدی موقعیت میشه ولی من آدم افسوس خوردن نیستم دیگه

گفتم که

اهمیتام تموم شدن

تنها چیزیکه میتونه نام تصمیم من داشته باشه نومید نساختن خلق به گونه ایست که خود نیز انرژی 

چندانی صرف شادمان کردن آن ها نکرده باشم.

در برابر اتهامات از خودم دفاع نخواهم کرد، گمانم هیچکس نخواهد کرد زمانیکه قاضی پرونده را دوست داشته باشد
بتوانی به آن چهره الهی خیره شوی و توجه کامل ات را معطوف آن صورت(یا صدایی) کنی که می پرستی اش، مگر دیوانه باشی که چنین فرصتی را برای دفاع از کارهای احمقانه ات هدر بدهی
امروز از روزهای دیگرم سخت تر می گذرد 
از همه دعواهای یک طرفه ات و دوستت داشتن های دو طرفه مان
امروز را تمام صرف تو کرده ام، با اینکه هرروزم وقف توست. امروز به طرز ویژه ای دوستت داشته ام
بیدار شده ام و منتظرت بوده ام
در خوابم آمده ای و در خوابم شیرین و مهربان بوده ای
خندیده ایم و دیگران را عاصی کرده ایم
در موقعیت های نامناسب شیطنت کرده ایم و پدرم را مجبور کردیم چیزی شبیه get a room» را فریاد بزند
امروز را خودخواه نبوده ام
تماما اختصاص به تو دارد امروز من
سریالی که تو مرا وادار به دیدنش کردی نگاه کرده ام
پوست کنار ناخن هایم را از شر دندان هایم محافظت کرده ام
و برای اینکه دیگر عذاب نکشی مثل مادربزرگ ها برایت دعا کرده ام
این را بگذار دم گوشت بگویم که حتی یک ختم قرآن هم نذر کرده ام. میدانم که او اکنون کجاست و میدانم که بعد از 6 ماه وقتی بازهم دلت کسی را بخواهد یعنی هیچکس دیگر را نخواهد خواست
(من دیگر اعتقاد باقی مانده ای ندارم اما او دارد. و میدانم اگر حسینشان چیزی را بخواهد انجام خواهد داد.)
من سالهاست با ژوزه ی کوچک سرکشم حرف میزنم و حال میدانم که کیست از ذهن او بیرون نرونده باشد
میدانم که از ذهن بیرون نرونده ی من تویی
و این را از آن جهت دانسته ام که تو خود میدانی. و دلم بیش از اندازه ای که بتوانی تصور کنی تورا می خواهد. ولی از تو میخواهم که دیگر با کنار بودن من عذابت ندهی. دردناک است ولی قلب تو فشرده نمی شود از اینکه دلت تنگ کسی باشد که می داند برایش جان می دهی و سرش را روی شانه های تو می گذارد وقتی دلش برای دیگری تنگ شده باشد
نمیدانم چگونه می توانستم تورا قانع کنم که بدانی. اما هیچگاه نخواسته ام باور کنی، که هرچه بود دلیل مبرهن بود.
دیگر تفکر استدلالی ریاضیاتی به درد نمی خورد، دیگر به اثبات بدیهیات و واضحات وقعی نمی نهم. تنها می توانستی ببینی تا آخرین نفسی که در من زندگی می کند لحظه ای غیر از تورا نخواهم دید و نخواهم دانست و من. من برای تو دردسر بوده ام.
نمیتوانم بگویم چیزی از من باقی مانده است. چه عشقی در دلی که تو تمام آن را با خود برده ای، و چه اشتیاقی در روحی که تورا دنبال می کند باقی خواهد ماند؟
بیرون نرونده ترینم
کلمات بی معنا مرا شرم زده می سازند. تمام حرف ها، تمام اتم ها و پالس ها و چیزهایی که بینمان است مانند یک چرخ و فلک افقی از ذهنم سواری می گیرند و من نمیدانم اصلا بی تو بودن چگونه است. نمیدانی چگونه امشب را به انتظار تو خواهم نشست
نمیدانی که ناامیدی برای من فقط در نبود تو معنی خواهد شد.
نمیدانی که نمی دانم چه باید کنم 
لبخند بود و لبخند بود و لبخند بود
و سپس طوفانی که هربار مرا درهم می شکست
تصور کن ارگ چوبی کوچکی را که گرفتار طوفانی عظیم می شود
و تصور کن مخروبه ای را که ساکنانش در کنار آن چادر زده باشند
و طوفان هربار به همان عظمت و بیشتر هر چند روز به صورت متوالی باز چادر را درهم می درد و خرابه هارا تبدیل به گرد و خاک می کند
و تصور کن طوفان را که در گوش ارگ درهم شکسته زمزمه می کند: اگر ترمیم نشوی دیگر حتی نسیمم را حس نخواهی کرد»
ارگ در خود فرو می رود و فکر می کند.
می دانی چه می گوید؟
خواهش میکنم بمان. هیچ نیست که برای تو انجام ندهم»
در دوردست ها مانند فیلمی که برعکس پخش شده باشد، ارگی آرام آرام خودش را تعمیر میکند.

مشکل اکثر آدم ها این نیست که ندانند در حقیقت- حقیقتی که هم واقعیت است؛ و هم درست و غلط، خوب و بد و تضاد ها را در می نوردد- چه تصمیمی برای باقی مانده ی روزهایشان اتخاذ کنند، بلکه اهم مشکلات انسان این است که می داند هدف والای او ممکن است در مسیر اهداف ریز و درشت دیگران قرار گرفته باشد. انسان خوددار است، و بسیار محتاط درباره ی آنچه که با سیستم صفر و یک بی رحمانه ای در ازای ارزانی داشتن به یکی، از دیگری دریغ خواهد کرد. 
لذا اهداف خود را کوچک تر انتخاب می کند، تا از موفقیت بزرگی برای دیگران ممانعت نورزیده باشد. 
شاید همین حالا هزاران استدلال خدا ستیزانه در ذهن من نقش بسته باشد اما نخواهم گذاشت حرف هایی که مرا مشغول میکنند به اضافات معنای او آغشته شوند. 
آیا چنین نیست که انتهای هر مسیر را مقصد بخوانیم؟ جاده ای که قرار است لیزی بنت را به آغوش مشتاق ویلیام دارسی برساند آیا همان جاده ای نیست که آنها را از خانه به املاک پمبرلی رساند؟
و آیا مقصد- هرچند ناخواسته- برای همه ی ما مرگ مقدر نشده است؟ آیا هدفی که دستیابی به آن جای درنگ ندارد از اعتبار خواسته های ما ساقط است؟ 
آن طور که با خود گفتم:
"و بدان آن گونه رستگار تری؛
 تن به تقدیر خود دهی و مرگ را قصوری از جانب بندگان ندانی. 
نجات یابی، از مبارزه ی مدام
و رهایی بخشی مر روح خود را از سکرات حیات."
آیا اعتماد، تاوان دریافت صداقت نیست؟ 
ایوان نیکولاییچ! 
میتوانی این گلوله را نشانه ای از دوستی بی شائبه مان محسوب کنی؟
میتوانی مرا بخاطر حرف هایی که آزارت داده اند عفو کنی؟

تکنولوژی با من سر سازش نداره
موبایلم علاوه بر اینکه لحظه ای از دستم پایین نمیاد، مثل یک بچه ی غرغروی زبون نفهم دائم خواسته های متفاوت داره
کیبردم رو آپدیت کن، حافظه م رو خالی کن، زودباش شارژ ندارم
(ده دقیقه بعد) : چه گوهی داری میخوری؟ خاموش شدم انتر
سر همین مسخره بازی هاش بود که تصمیم گرفتم بازگردانیش کنم به تنظیمات کارخانه
و حدس بزن چی شد
پسورد تمام اکانت هام، و مهم تر از همه چیز پسورد و کاربری نیاز رو از دست دادم
هر چندروز یکبار یه چیزی رو شانسی انتخاب میکردم اما امروز برای برقراری تعادل بین بدشانسی و خوش شانسی، بالاخره نیازمو به دست آوردم 
سلامی دوباره، ای کهن ترین آیتم در تاریخچه ی انتشار چرندیات از ابتدای به کارگیری اینترنت. سلام وبلاگ! 


آخرین جستجو ها

Pauline's life nterevanti خلاقیت و یادگیری -رضایی حجت فاتح دفاع مقدس ، شرافت و شجاعت مظلومانه inlecbiopel تکرار شدنی ها onasadap Scott's blog folcknowmenu